عشق نسترن و حسینعشق نسترن و حسین، تا این لحظه: 17 سال و 3 ماه و 9 روز سن داره

یک عاشقانه ی آرام...

عاشقانه ای برای پدرت...

سلام حسین عزیزم. این پست مال شماست.آره مال خود خودت.اختصاصی شما پدر نمونه و مطمئنم که نی نی مون هم از اینکه یه پست وبلاگشو به پدرش قرض داده نه تنها ناراحت نمیشه بلکه خوش حالم میشه.. میدونم که احتمالا خیلی تعجب کردی و این حسی که الان داری برام خیلی دلچسبه..میدونی همیشه دلم میخواست بهت بگم تو بهترین و خوش قلب ترین همسر دنیایی.اما خیلی وقتا غرورم بهم اجازه نداد و گاهی هم که گفتم اونجوری که باید و شاید حسمو درک نکردی.شاید فکر کردی تعارف میکنم اما اینطور نبود.گاهی اوقات خواسته یا ناخواسته ازت رنجیدم،پیش میاد.اما هنوزم معتقدم تو بهترینی...و میخوام بدونی اینو از صمیم قلب میگم..تو برام بهترینی و میدونم که برای بچمونم بهترین خواهی بود.پدر...
14 خرداد 1391

همینجوری بی عنوان!

سلام بهار زندگیم.حالت چطوره؟ میدونی خیلی دلتنگت هستم؟و فقط با نوشتن براته که کمی آروم میشم. همین حالا که دارم برات مینویسم مادرجون حسابی افتاده به رفت و روب. از صبح داره همه جارو میشوره و میسابه. منم الان از جارو کشیدن و گردگیری فارغ شدم!(فارغ شدن یعنی خلاص شدن و خلاص شدن یعنی راحت شدن مامان جون)  آخه خاله فاطی اینا توی راهن.دارن میان خونه ما مهمونی.آخ جوووون کلی دلم واسه عماد قشنگم تنگ شده بود.. عماد پسرخاله منه که تقریبا 20سال با من اختلاف سنی داره!من که یه جورایی مثل پسر خودم میدونمشو از ته دل دوسش دارم.حالا احتمالا 1عکس ازش میذارم توی وب شما تا بعدا که بزرگ شدی پسرخاله کوچولوی منم دیده باشی. البته اون موقع دیگه حتما برای خ...
14 خرداد 1391

خبر خوب

سلام سلام 100تا سلام به عسل خودم.خوبی مامی جون؟   امروز صبح باسر درد از خواب پاشدم. خیلی عجیب بود وقتی پاشدم انگار هیچ جارو نمیشناختم.یه لحظه رفتم توی خلسه!! وقتی به خودم اومدم خیلی زود با بابایی تماس گرفتم آخه دلم بدجوری شور میزد.جالبه که بابایی هم وقتی گوشیو برداشت حالش مثل من بود و گفت سردرد عجیبی داره.تفاهمو داشتی مامی جون؟! خلاصه جونم برات بگه که هنوزم توی یه حالت سنگینی هستم.نمیدونم چرا اینجوری شدم اما امیدوارم زودتر رفع شه... دیگه خبر خبر دارم واست مامانی..یکی دوساعت پیش پدرجون تماس گرفت و گفت که احتمالا آخر همین هفته،یعنی دو سه روز دیگه میریم یزد خونه بابایینا! این اولین باره که میریم خونشون و یه جورایی واسه آشنایی...
14 خرداد 1391

اولین سفر مامان به یزد(منزل بابایی)

سلاااام عشق مامی،خوبی؟سرحالی؟ایشالا که اینطور باشه.. مامان برگشتم.همین 1 ساعت پیش!همه چیز خوب بود و خدارو هزار مرتبه شکر میکنم که سالم رفتیم و برگشتیم. از همه دوستای مهربون نینی سایتیمونم ممنونم که توی این مدت به یادم بودن و تنهام نذاشتن.. چشم چشم حالا برای شما و دوستای گلم همه چیزو تعریف میکنم..   پنج شنبه شب ساعت 11:30 به همراه مادرجون،پدرجون و دایی نیکروز از تهران به سمت یزد حرکت کردیم و همینطور که قرار گذاشته بودیم بابایی هم 1جایی به ما ملحق شد.اما اونچه که مارو کمی ناراحت کرده بود این بود که چون خاله فاطی اینا که یکی دو روز قبل به منزل ما اومده بودن هنوز تهران کار داشتن ما مجبور شدیم تنهاشون بذاریم و درواقع مهمونام...
14 خرداد 1391

پیک نیک

سلاااام به فسقلی.چطوری شما؟میزون میزونی؟ من که خوبم خدارو شکر.بی مقدمه واست تعریف کنم که پریروز مامانی رفتم کرج پیش بابا جون.کلی از تنهایی درش آوردم و با هم رفتیم بیرون دور زدیم و جای همگی خالی فالوده زدیم به بدن و دم دمای غروب بابا منو تا دم مترو رسوند و من برگشتم خونه.البته خیلی توی پاساژا دنبال لباس برای عقد گشتیم ولی چیزی گیر نیاوردم! به پیشنهاد بابایی قرار شد فرداش(یعنی دیروز) به اتفاق مادرجون و پدرجون بریم پارک جنگلی چیتگر پیک نیک.وااای من که عاشق پیک نیک و طبیعتم! اگه هر روز برم توی طبیعت بازم خسته نمیشم.طبیعت واقعا عالیه و خستگی روحی و جسمی آدمو از بین میبره.به همه دوستان که مدتیه نرفتن پیشنهاد میکنم حتما بلند شن و با خونوا...
14 خرداد 1391

3روز کنار بابایی

  سلام عزیزترین کس مامان.خوبی وجودم؟   دلم برای صحبت کردن باهات خیلی تنگ شده بود... الان هم خوشحالم هم ناراحت. حالا برات میگم چطور و چرا!     3روز گذشته برام روزای خیلی خوب و خوشی بودن.میدونی چرا قشنگم؟چون باباییت پیشم بود. آآآآره عزیزم،پریشب عمو هادی و خاله نرگس خونه ما دعوت بودن و همونجور که توی پست قبل برات گفتم بابا حسینم دعوت بود.بابایی زودتر اومد تا با هم بریم دکتر و خدارو شکر که مشکلم حل شده بود و خیالم کلی راحت شد. بعد به اتفاق بابایی و پدرجون رفتیم آموزشگاه و برای کلاس آمادگی وکالت ثبت نام کردم.طفلک پدرجون کلی پول پیاده شد!داشتم فکر میکردم الان که هزینه کلاسای آموزشی اینقدر بالاست وای...
14 خرداد 1391

عاشقانه ای دگر...

سلام کوچولوی نازنینم. چطوری شما؟اوضاع و احوالت رو به راهه؟ایشالا که همینطور باشه و خنده از لبای قشنگت دور نشه.. چند روز بود حالم خیلی گرفته بود.راستشو بخوای از دست بابایی خیلی خیلی دلخور بودم. یه کاری کرده بود که دلم شکسته بود و اصلا دوست نداشتم دیگه باهاش صحبت کنم. اما پدرت توی این چند روز سعی کرد که از دلم دربیاره و بهم قول داد که دیگه فقط خوشبختی توی زندگیمون باشه و منم از اونجایی که میدونم پدرت اگر کاری هم بکنه که من ناراحت بشم بی منظور بوده و همچین قصدی نداشته سعی کردم همه چیزو فراموش کنم و به چیزای خوب فکر کنم. میدونی مامانی؟زندگی خیلی فراز و نشیب داره،گاهی اتفاقایی میفته که آدمو از زندگی سیر میکنه و نسبت به همه چی...
14 خرداد 1391

مراسم نامزدی مامان و بابا

سلام سلام 100تا سلام به عسل خودم خوبی جوجوی مامان؟ آره میدونم بدقولی کردم عزیزم.قرار بود دیشب بیام و برات بنویسم.اما من تقصیری نداشتم آخه مهمونا ساعت 1 شب تازه رفتن و منم خسته و کوفته اصلا متوجه نشدم چجوری و کجا خوابم برد و صبحم ساعت 11 تازه به زور و با اس ام اس پدرت که پرسیده بود: "چطوری متاهل جون؟!" از خواب  پاشدم! به هرحال ببخشید مامانی. حالا برات تعریف میکنم دیشب چی شد. ساعت ٨/٣٠ شب بود که پدرت و خانوادش اومدن.من از یک ساعت قبل لباس پوشیده بودم و آماده بودم. بقیه هم آماده بودن.منظورم از بقیه مادر و جون و پدر جون و دایی نیکروز و مامان بزرگ و بابا بزرگم هستن.کارای تهیه و تدارک شام و پذیرایی مفصل قبلا توسط مادرجون ان...
14 خرداد 1391